بعد از مدتها

 

آنقدر خیابان را انتظار میکشم

تا کلاغها خبر بیاورند

غروب که شد

برای همیشه

انتظار را میگذارم توی جیبم

وخدا را خشمگین نگاه می کنم

که دستهایت را از من گرفت