مرزهای جهان

وقتی به رگهای تو پیوند می خورند

رودها طغیان می کنند

و سنگ تو را به سینه می زنند

من اما صفحه ی اول کتابی هستم

زبان موجهای پریشان را نمی دانم

وچپ دست فکر می کنم به جهانت

که جهان

در سلول هایم می ریزد

و رودها

میان رگهایم قندیل می بندد

موجهایی که

از چشمان تو بالا آمده اند

راه گریز از رگهایم را فراموش کرده اند

حالا چه فرقی می کند

رودخانه ها به فکر تو باشند

یا ضربانت به قلبم

 سنجاق